با خودش گفته بود:
"یک شب که هزار شب نمی شود"
رفته بود مراسم عروسی!
چند سال بعد یکی دل همسرش را برد در یک مراسم عروسی!
و چندین سال بعد یکی دل پسرش را!
یک شب هزار شب می شود...
با خودش گفته بود:
"یک شب که هزار شب نمی شود"
رفته بود مراسم عروسی!
چند سال بعد یکی دل همسرش را برد در یک مراسم عروسی!
و چندین سال بعد یکی دل پسرش را!
یک شب هزار شب می شود...
دخترک متلک های زیادی در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
تصمیم گرفته بود بی خیال درس و مدرک شود.
یک روز به امامزاده نزدیک دانشگاه رفت کنار ضریح نشست زیر لب چیزی می گفت انگار...
چند ساعت بعد با صدای زنی بیدار شد:خانم! خانم! بلند شو . سر راه نشستی مردم میخواهند زیارت کنند.
دخترک سراسیمه بلند شد. باید خودش را قبل از 8 به خوابگاه می رساند. به سرعت حرکت می کرد اما انگار چیزی شده بود ذیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد! احساس امنیت داشت.
با خود گفت: مگر می شود اینقدر زود دعایم مستجاب شده باشد ؟!
یک لحظه به خود آمد... چادر امامزاده هنوز روی سرش بود!