مروارید درخشان

...

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۸ ب.ظ

رگ هایش پاره پاره بود خونریزی شدیدی داشت.

دکتر اشاره کرد که چادرم را بردارم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم.

از کنارش که رد میشدم به سختی گوشه ی چادرم را گرفت و بریده بریده گفت:

من دارم می روم که تو چادرت را برنداری.

ما برای این چادر داریم می رویم...

چادرم در مشتش بود که شهید شد.

  • بهار na

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی