مروارید درخشان

چادر امامزاده

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۱۱ ب.ظ

دخترک متلک های زیادی در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

تصمیم گرفته بود بی خیال درس و مدرک شود.

یک روز به امامزاده نزدیک دانشگاه رفت کنار ضریح نشست زیر لب چیزی می گفت انگار...

چند ساعت بعد با صدای زنی بیدار شد:خانم! خانم! بلند شو . سر راه نشستی مردم میخواهند زیارت کنند.

دخترک سراسیمه بلند شد. باید خودش را قبل از 8 به خوابگاه می رساند. به سرعت حرکت می کرد اما انگار چیزی شده بود ذیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد! احساس امنیت داشت.

با خود گفت: مگر می شود اینقدر زود دعایم مستجاب شده باشد ؟!

یک لحظه به خود آمد... چادر امامزاده هنوز روی سرش بود!

  • بهار na

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی