مروارید درخشان

با خودش گفته بود:

"یک شب که هزار شب نمی شود"

رفته بود مراسم عروسی!

چند سال بعد یکی دل همسرش را برد در یک مراسم عروسی!

و چندین سال بعد یکی دل پسرش را!

یک شب هزار شب می شود...

  • بهار na

حجاب وسیله ایست

تا نشان دهی وسیله نیستی

  • بهار na

دخترک متلک های زیادی در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

تصمیم گرفته بود بی خیال درس و مدرک شود.

یک روز به امامزاده نزدیک دانشگاه رفت کنار ضریح نشست زیر لب چیزی می گفت انگار...

چند ساعت بعد با صدای زنی بیدار شد:خانم! خانم! بلند شو . سر راه نشستی مردم میخواهند زیارت کنند.

دخترک سراسیمه بلند شد. باید خودش را قبل از 8 به خوابگاه می رساند. به سرعت حرکت می کرد اما انگار چیزی شده بود ذیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد! احساس امنیت داشت.

با خود گفت: مگر می شود اینقدر زود دعایم مستجاب شده باشد ؟!

یک لحظه به خود آمد... چادر امامزاده هنوز روی سرش بود!

  • بهار na